نویسنده: سمیر امین
۱ مارس ۲۰۱۳
برگردان: ع. سهند
پیش از این، یک ترجمه فارسی از همین مقاله با عنوان «چین در سال ۲۰۱۲» در دو بخش در ۲۰ فوریه ۲۰۱۸ و ۲۸ آوریل ۲۰۱۸ در «مجله هفته» منتشر شد. با توجه به نارساییهای فاحش موجود در آن ترجمه که متأسفانه در مواردی پیام اصلی نویسنده را قلب نموده است، و با توجه به تبلیغات برخی گرایشات مائویستی و گورباچفی در حمایت از طرح قرارداد همکاری ۲۵ سالۀ ایران- چین، تصمیم به ترجمۀ دوبارۀ این اثر گرفته شد.
سرمایهداری دولتی نخستین برچسبی است که برای توصیف واقعیت چین به ذهن خطور میکند. بسیار خوب، اما این برچسب مادامکه مضمون مشخص تحلیلنشده، مبهم و سطحی میماند.
واقعیت چین از لحاظ مناسباتی که مقامات برای سازماندهی تولید کارگران را تابع آن مینمایند، در واقع شبیه مناسباتی است که سرمایهداری را مشخص میکنند: کار مطیعانه و از خودبیگانه، تصاحب کار اضافی. شکلهای ددمنشانه استثمار شدید کارگران- به عنوان مثال، در معادن زغال سنگ، یا در سرعت دیوانهوار کارگاههایی که زنان را به کار میگیرند- در چین وجود دارد. این برای کشوری که ادعا میکند در مسیر سوسیالیسم به پیش میرود شرمآور است. با این وجود، برقراری یک رژیم سرمایهداری دولتی اجتنابناپذیر است و در همه جا اجتنابناپذیر میماند. خودِ کشورهای سرمایهداری پیشرفته بدون عبور از این مرحلۀ نخست، قادر به ورود به راه سوسیالیستی (که امروز در دستور کار قابل مشاهده قرار ندارد) نخواهند بود. این فاز اولیه در تعهد بالقوه هر جامعه برای رهایی خویش از سرمایهداری تاریخی در مسیر طولانی سوسیالیسم/کمونیسم است. اجتماعی کردن و سازماندهی دوبارۀ نظام اقتصادی در همه سطوح، از بنگاه (واحد اولیه) تا ملت و جهان، به یک مبارزه طولانی در یک دورۀ زمانی تاریخی، که نمیتواند کوتاه شود، نیاز دارد.
فرای این تأمل اولیه، {styleboxjp}ما باید با طرح ماهیت و پروژۀ دولت مشخص، سرمایهداری دولتی مشخص را توصیف نماییم، زیرا نه فقط یک نوع سرمایهداری دولتی، بلکه انواع گوناگون بسیاری وجود دارند{/styleboxjp}. سرمایهداری دولتی فرانسه جمهوری پنجم از ۱۹۵۸ تا ۱۹۷۵ برای خدمت به انحصارات فرانسوی و تقویت آنها، و نه متعهد نمودن کشور به یک راه سوسیالیستی، طراحی شد.
سرمایهداری دولتی چین برای رسیدن به سه هدف ساخته شد:
۱- ساختمان یک نظام صنعتی مدرن یکپارچه و مستقل؛
۲¬- مدیریت رابطۀ این نظام با تولید خُرد روستایی؛
۳- کنترل ادغام چین در نظام جهانی تحت کنترل انحصارات فراگیر مثلث امپریالیستی (ایالات متحده، اروپا، ژاپن).
دنبال کردن این سه هدف اولویتی اجتنابناپذیر است. در نتیجه، این به یک پیشروی محتمل در راه به سوی سوسیالیسم امکان میدهد، اما در عینحال گرایشات برای دست برداشتن از آن احتمال را به سود دنبال کردن رشد سرمایهداری خالص و ساده تقویت میکند. باید پذیرفت که این تضاد هم اجتنابناپذیر است و هم همواره وجود دارد. پس پرسش این است: گزینههای مشخص چین جانبدار کدام یک از این دو راه است؟
{styleboxjp}سرمایهداری دولتی چین در فاز نخست آن (۱۹۸۰-۱۹۵۴) ملی کردن همه شرکتها (همراه با ملی کردن اراضی کشاورزی)، هم بزرگ و هم کوچک را لازم دانست{/styleboxjp}. سپس گشایش به روی بنگاه خصوصی، ملی و / یا خارجی، و آزادسازی تولید خُرد روستایی و شهری (شرکتهای کوچک، بازرگانی، خدمات) رخ داد. اما، صنایع پایهای بزرگ و نظام اعتباری ایجاد شده طی دورۀ مائوئیستی، حتا اگر شکلهای سازمانی ادغام آنها در یک اقتصاد «بازار» اصلاح شد، ملی ماند. این گزینه دست در دست با ایجاد ابزار کنترل بر ابتکار خصوصی و مشارکت بالقوه با سرمایه خارجی حرکت کرد. باید دید این ابزار اگر به پوستههای تهی مبدل نشوند، [و] همدستی با سرمایه خصوصی (از طریق «فساد» مدیریت) دست بالا را نگیرد، تا چه حد عملکردهای تعیینشده برای آنها را انجام خواهند داد.
یا این حال، چیزی که سرمایهداری دولتی چین بین ۱۹۵۰ و ۲۰۱۲ به دست آورده است، به سادگی شگفتانگیز است. در واقع، چین در ساختمان یک نظام تولیدی یکپارچۀ مدرن در مقیاس این کشور غولپیکر، که فقط میتواند با نظام تولیدی ایالات متحده مقایسه شود، موفق شده است. چین در پشت سر نهادن وابستگی شدید تکنولوژیک اولیۀ خود (واردات الگوهای شوروی، سپس غربی) از طریق توسعۀ ظرفیت خود برای تولید نوآوریهای تکنولوژیک موفق شده است. با این وجود، چین (هنوز؟) سازماندهی دوبارۀ کار از چشمانداز اجتماعی کردن مدیریت اقتصادی را آغاز نکرده است. برنامه– و نه «گشایش»- ابزار مرکزی برای این ساختمان سیستماتیک مانده است.
در فاز مائوئیستی این برنامهریزی توسعه، برنامه در همۀ جزییات- ماهیت و محل بنگاههای جدید، اهداف تولید، و قیمتها- ضروری ماند. در آن مرحله هیچ گزینه منطقی ممکن نبود. من در اینجا، به بحث جالب دربارۀ ماهیت قانون ارزش، که برنامهریزی در این دوره بر آن پیریزی شده بود، بدون دنبال کردن بیشتر آن، اشاره میکنم. موفقبت حتمی- و نه شکست- این فاز نخستین مستلزم یک تغییر برای دنبال کردن یک پروژۀ توسعۀ سریع بود. {styleboxjp}«گشایش» به روی ابتکار خصوصی در ۱۹۸۰، اما از همه مهمتر از ۱۹۹۰- برای اجتناب نمودن از رکودی که برای اتحاد جماهیر شوروی سوسالیتسی مرگبار شد، ضروری بود{/styleboxjp}. علیرغم این فاکت که این گشایش با پیروزی جهانی نولیبرالیسم [و فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود در اتحاد شوروی و اروپای شرقی-مترجم]- با همۀ پیآمدهای منفی این تصادف که من به آنها خواهم پرداخت، مصادف بود. به نظر من انتخاب یک «سوسیالیسم بازار» یا به عبارت بهتر، یک «سوسیالیسم با بازار»، به مثابۀ شالوده برای این دومین دورۀ توسعۀ سریع عمدتاً موجه است.
یک بار دیگر، نتایج این انتخاب حقیقتاً شگفتانگیز است. چین در چند دهه، یک شهرنشینی تولیدی، صنعتی را ساخت که ۶۰۰ میلیون انسان را، که دو-سوم آنها (تقریباً برابر با جمعیت اروپا!) طی دو دهه پیش شهرنشین نبودند، گرد میآورد. این به دلیل برنامه است، نه بازار. چین اکنون یک نظام تولیدی حقیقتاً مستقل دارد. هیچ کشور دیگری در جنوب (به استثنای کره و تایوان) موفق به انجام این نشده است. در هند و برزیل فقط عناصر ناهمخوان چندی- نه بیشتر- از یک پروژۀ مستقل شبیه این وجود دارد.
شیوههای طراحی و اجرای برنامه بر این شرایط جدید منطبق شده است. برای سرمایهگذاریهای زیرساختی عظیم لازم برای پروژه- سکنا دادن به ۴۰۰ میلیون سکنۀ شهری در شرایط مناسب، و ساختمان یک شبکۀ بیهمتا از بزرگراهها، جادهها، راهآهنها، سدها، و نیروگاههای برق؛ برای باز کردن همه یا تقریباً همۀ روستاهای چین؛ و انتقال مرکز ثقل توسعه از مناطق ساحلی به غرب قارهای- برنامه ضروری میماند. برنامه همچنین- حداقل بخشاً- برای هدفها و منابع مالی بنگاههای عمومی (دولت، استانها، شهرداریها)- ضروری میماند. در مورد بقیه، برنامه هدفهای ممکن و محتمل را برای گسترش تولید کالایی شهری خُرد و صنعتی و دیگر فعالیتهای خصوصی، نشان میدهد. این هدفها جدی گرفته میشوند و منابع سیاسی- اقتصادی لازم برای تحقق بخشیدن به آنها مشخص میشوند. به طور کلی، نتایج از پیشبینیهای «برنامهای» زیاد دور نیستند.
{styleboxjp}سرمایهداری دولتی چین ابعاد اجتماعی (من نمیگویم «سوسیالیستی») آشکاری را در پروژۀ توسعه خود ادغام نمود{/styleboxjp}. این هدفها قبلاً در دورۀ مائوئیستی حضور داشتند: ریشهکن کردن بیسوادی، مراقبت بهداشتی اولیه برای همه، و غیره. در نخستین بخش از فاز پسا-مائوئیستی (دهۀ ۱۹۹۰)، بدون تردید گرایش به غفلت از دنبال کردن این تلاشها بود. اما، باید اشاره شود که بُعد اجتماعی پروژه بعد از آن جای خود را بازیافته است و، در پاسخ به جنبشهای اجتماعی فعال و نیرومند، انتظار میرود پیشروی بیشتری بنماید. شهرنشینی جدید در هیچ کشور دیگری از جنوب همتا ندارد. مطمئناً محلات «شیک» و محلات دیگری که ابداً مجلل نیستند، وجود دارند؛ اما زاغههایی که همچنان در همه جای دیگر در شهرهای جهان سوم گسترش مییابند، وجود ندارد.
ادغام چین در جهانیسازی سرمایهداری
ما نمیتوانیم تحلیل سرمایهداری دولتی چین را (که دولت آنرا «سوسیالیسم بازار» مینامد) بدون در نظر گرفتن ادغام آن در جهانیسازی دنبال کنیم.
جهان شوروی گُسست از نظام سرمایهداری جهانی را در نظر میگرفت، آن گسست را با ساختمان یک نظام سوسیالیستی یکپارچه متشکل از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و اروپای شرقی تکمیل میکرد. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تا حد زیادی به این گسست، که علاوه بر این به وسیله خصومت غرب تحمیل شده بود؛ حتا محاصرۀ اقتصادی را برای انزوای آن مقصر میدانست، دست یافت. اما پروژۀ یکپارچگی اروپای شرقی، علیرغم ابتکارات کومکون، زیاد پیش نرفت. ملتهای اروپای شرقی در مواضع نامعلوم و آسیبپذیر- بخشاً گسست- اما بر یک پایۀ شدیداً ملی- و بخشا باز به روی اروپای غربی از ۱۹۷۰- باقی ماندند. {styleboxjp}موضوع همگرایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی- چین، نه فقط به این دلیل که ناسیونالیسم چینی هرگز آنرا نمیپذیرفت، بلکه حتا بیشتر به این دلیل که وظایف اولویتدار چین آنرا ایجاب نمیکرد، هرگز مطرح نشد{/styleboxjp}. چین مائوئیستی به شیوه خود گسست را عملی نمود. آیا باید بگوییم که، چین با ادغام کردن خود در جهانیسازی از آغاز دهه ۱۹۹۰، به طور کامل و دایم از گسست انصراف داد؟
چین در دهۀ ۱۹۹۰ از راه توسعۀ سریع صادرات کارخانهای ممکن برای نظام تولیدی آن، با دادن اولویت اصلی به صادراتی که نرخ رشد آنها در آن زمان بیشتر از نرخ رشد در تولید ناخالص داخلی بود، وارد جهانیسازی شد. پیروزی نولیبرالیسم به مدت پانزده سال (از ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۵) به موفقیت این گزینه کمک کرد. دنبال کردن این گزینه، نه فقط به دلیل تأثیرات سیاسی و اجتماعی آن، بلکه همچنین به این دلیل که به وسیله انفجار درونی سرمایهداری نولیبرالی جهانیشده، که در ۲۰۰۸ آغاز شد تهدید میشود، سؤالبرانگیز است. دولت چین به نظر میرسد از این آگاه است و خیلی زود تلاش برای تصحیح آنرا با دادن اهمیت بیشتر به بازار داخلی و به توسعۀ غرب چین آغاز کرد.
{styleboxjp}گفتن اینکه، آنطور که شخص به نحو تهوعآوری میشنود، موفقیت چین باید به دست برداشتن از مائوئیسم (که «شکست» آن آشکار بود)، به گشایش به خارج، و ورود سرمایه خارجی نسبت داده شود، کاملاً نابخردانه است{/styleboxjp}. ساختمان مائوئیستی شالودههای را ایجاد کرد که بدون آن گشایش به موفقیت مشهور آن دست نمییافت. یک مقایسه با هند، که یک انقلاب قابل مقایسه نداشته است، این را نشان میدهد. گفتن اینکه موفقیت چین عمدتاً (حتا «کاملاً») قابل انتساب به ابتکارات سرمایه خارجی است، به همان اندازه نابخردانه است. این سرمایۀ چندملیتی نیست که نظام صنعتی چین را ساخت و به هدفهای شهرنشینی و ساختمان زیرساختها دست یافت. موفقیت به میزان ۹۰ درصد قابل انتساب به پروژۀ مستقل چین است. مطمئناً، گشایش به روی سرمایه خارجی عملکردهای مفیدی را برآورده است: واردات فنآوریهای مدرن را افزایش داده است. اما، چین به دلیل شیوههای مشارکت آن این فنآوریها را جذب نموده و اکنون استاد توسعۀ آنها شده است. هیچ چیز مشابهی، حتا در هند یا برزیل، به طریق اولی در تایلند، مالزی، آفریقای حنوبی، و جاهای دیگر وجود ندارد.
با این وجود، ادغام چین در جهانیسازی، ناتمام و کنترلشده (یا حداقل قابل کنترل، اگر شخص بخواهد آنرا چنین بنامد) مانده است. {styleboxjp}چین خارج از جهانیسازی مالی مانده است. نظام بانکی آن کاملاً ملی است و بر بازار داخلی اعتبار متمرکز است. مدیریت یوآن هنوز یک موضوع برای تصمیمگیری مستقل چین است{/styleboxjp}. یوآن تابع بوالهوسیهای مبادلات انعطافپذیری نیست که جهانیسازی مالی تحمیل میکند. پکن میتواند به واشنگتن بگوید «یوآن پول ما و مشکل شما است»، درست همانطور که واشنگتن در ۱۹۷۱ به اروپاییها گفت: «دلار پول ما و مشکل شما است.» به علاوه، چین یک ذخیرۀ بزرگ برای به کار گرفتن در نظام اعتباری عمومی خود دارد. بدهی عمومی در مقایسه با نرخ بدهکاری در ایالات متحده، اروپا، ژاپن، و بسیاری از کشورهای جنوب ناچیز است (قابل تحمل تلقی میشود). در نتیجه چین میتواند بدون خطر جدی تورم هزینههای عمومی خود را گسترش دهد.
جذب سرمایه خارجی به چین، که از آن سود برده است، در پشت موفقیت پروژۀ آن نیست. بالعکس، این موفقیت پروژه است که سرمایهگذاری در چین را برای فراملیهای غربی جذاب کرده است. کشورهایی از جنوب که درهای خود را وسیعتر از چین باز کردند و بیقید و شرط تسلیم شدن به جهانیسازی مالی را پذیرفتند به این اندازه جذاب نشده اند. سرمایه فراملی نه برای غارت منابع طبیعی کشور، نه بدون هیچگونه انتقال فنآوری برای برونسپاری و سود از دستمزدهای پایین برای کار، نه برای تصاحب سود از تعلیم و ادغام واحدهای برونمرزی غیرمرتبط با نظامهای تولیدی ملی غیرموجود- مانند مراکش و تونس- نه حتا برای پیشبرد تاخت و تاز مالی و اجازه دادن به بانکهای امپریالیستی برای خلع ید از پساندازهای ملی- مانند مورد مکزیک، آرژانتین، و جنوب آسیا- وارد چین نمیشود. در چین، بالعکس، سرمایهگذاریهای خارجی مطمئناً میتوانند از دستمزدهای پایین سود ببرند و سودهای خوبی به دست آورند، به این شرط که برنامههای آنها با برنامههای چین همخوان باشند و به انتقال فنآوری اجازه بدهند. به طور خلاصه، اینها سودهای «عادی» میباشند، اما اگر تبانی با مقامات چینی اجازه دهد سود بیشتری میتواند به دست آید!
چین، قدرت در حال ظهور
هیچکس در این تردید ندارد که چین یک قدرت در حال ظهور است. یک ایدۀ رایج این است که چین فقط سعی میکند جایگاهی را که قرنها داشت و تنها در قرن نوزدهم از دست داد، بازیابد. اما، این ایده – مطمئناً درست، از سوی دیگر چاپلوسانه – زیاد به درک ما از ماهیت این ظهور و چشماندازهای واقعی آن در جهان معاصر کمک نمیکند. تصادفاً، کسانی که این ایده کلی و مبهم را اشاعه میدهند هیچ علاقهای به در نظر گرفتن این ندارند که آیا چین با حرکت به سوی اصول کلی سرمایهداری (که آنها فکر میکنند احتمالاً ضروری است) ظهور خواهد کرد یا پروژۀ «سوسیالیسم با ویژگیهای چینی» خود را جدی خواهد گرفت. {styleboxjp}من به سهم خود استدلال میکنم که اگر چین در واقع یک قدرت در حال ظهور است، دقیقاً به این دلیل است که راه رشد سرمایهداری را تمام و کمال در پیش نگرفته است؛ و اگر تصمیم بگیرد آن راه سرمایهداری را دنبال کند، به مثابۀ یک پیآمد، خود پروژۀ ظهور در خطر جدی شکست قرار خواهد گرفت{/styleboxjp}.
تزی که من حمایت میکنم به رد این ایده دلالت دارد که خلقها نمیتوانند از توالی مراحل پرش نمایند و اینکه چین پیش از آنکه مسألۀ امکان آینده سوسیالیستی آن در نظر گرفته شود باید رشد سرمایهداری را طی کند. مناظره پیرامون این مسأله بین جریانات گوناگون مارکسیسم تاریخی هرگز پایان نیافته است. مارکس پیرامون این مسأله مردد ماند. ما میدانیم که درست پس از نخستین حملات اروپایی (جنگهای تریاک)، او نوشت: دفعه دیگر که شما ارتشهای خود را به چین بفرستید از آنها با پرچم «توجه! شما در مرزهای جمهوری بورژوایی چین هستید» استقبال خواهد شد. این یک بینش با شکوه است و اعتماد به ظرفیت خلق چین برای پاسخ دادن به چالش را نشان میدهد، اما در عینحال یک خطا است، زیرا در واقع پرچم میگوید «شما در مرزهای جمهوری خلق چین هستید.» با اینحال ما میدانیم که مارکس در ارتباط با روسیه ایدۀ پرش از مرحله سرمایهداری را رد نکرد (نگاه کنید به مکاتبات او با ورا زاسولیچ). امروز، شخص میتواند معتقد باشد که مارکس اول درست میگفت و چین در واقع در راه رشد سرمایهداری قرار دارد.
اما {styleboxjp}مائو- بهتر از لنین- پی برده بود که راه سرمایهداری به جایی نخواهد نرسید و اینکه رستاخیز چین کار فقط کمونیستها میتواند باشد{/styleboxjp}. امپرتورهای چینگ در پایان قرن نوزدهم، در پی آن سون یات سن و کومینتانگ، در پاسخ به چالش از غرب یک رستاخبز چینی را طراحی کرده بودند. اما، آنها هیچ راه دیگری را غیر از سرمایهداری تصور نمیکردند و استطاعت فکری این را نداشتند که درک کنند سرمایهداری واقعاً چیست و چرا این راه به روی چین، و همۀ پیرامونیهای نظام سرمایهداری جهانی بسته است. مائو، یک روان مارکسیستی مستقل، این را درک کرد. فراتر از آن، مائو فهمید که این نبرد از پیش پیروز نشده است – با پیروزی در ۱۹۴۹- و اینکه تضاد بین تعهد به راه طولانی به سوسیالیسم، پیششرط برای رنسانس چین و بازگشت به حصار سرمایهداری، کل آینده قابل رؤیت را اشغال خواهد کرد.
من شخصاً همیشه با تحلیل مائو موافق بوده ام و در برخی از تفکراتم دربارۀ نقش انقلاب تایپینگ (که آن را منشأ دور مائوئیسم میدانم)، انقلاب ۱۹۱۱ در چین، و دیگر انقلابات در جنوب، در آغاز قرن بیستم، مناظره در آغاز دورۀ باندونگ و تحلیل بنبستهایی که به اصطلاح کشورهای در حال ظهور جنوب در راه سرمایهداری در آن گیر افتادند، بازخواهم کشت. همۀ این ملاحظات منتجات تز مرکزی من دربارۀ دوقطبی (ساختمان تضاد مرکز/پیرامون) رشد سرمایهداری تاریخی هستند. این دوقطبی امکان «رسیدن به» [مرکز] را برای یک کشور پیرامونی در بستر سرمایهداری از بین میبرد. {styleboxjp}ما باید نتیحه بگیریم: اگر «رسیدن به» کشورهای مجلل غیرممکن است، کار دیگری باید کرد- این دنبال کردن راه سوسیالیستی نامیده میشود{/styleboxjp}.
چین نه از ۱۹۸۰، بلکه از ۱۹۵۰ یک راه ویژه را طی کرده است، گرچه این راه از فازهایی که از جوانب بسیار متفاوت هستند، گذشته است. چین یک پروژۀ منسجم مستقل را که برای نیازهای خود آن مناسب است، ایحاد کرده است. این مطمئناً سرمایهداری، که منطق آن ایجاب میکند با زمین کشاورزی به مثابۀ یک کالا برخورد شود، نیست. این پروژه، مادام که چین در خارج از جهانیسازی مالی معاصر میماند، مستقل میماند.
{styleboxjp}این فاکت که پروژۀ چین سرمایهداری نیست بدین معنی نیست که «سوسیالیستی» است، بلکه فقط بدین معنی است که حرکت در راه طولانی به سوسیالیسم را ممکن میسازد. با این وجود، پروژۀ چین هنوز با جریانی که آنرا از راه خارج کند و با یک چرخش به سرمایهداری تمام و کمال باز گرداند، تهدید میشود{/styleboxjp}.
ظهور موفق چین تماماً نتیجۀ این پروژۀ مستقل است. از این لحاظ، چین (در کنار کره و تایوان، که ما دربارۀ آنها بیشتر خواهیم گفت) تنها کشور اصیل در حال ظهور است. هیچیک از کشورهای بسیار دیگری که بانک جهانی به آنها گواهی در حال ظهور اعطاء کرده است، واقعاً در حال ظهور نیستند، زیرا هیچیک از آنها با پشتکار یک پروژۀ منسجم مستقل را دنبال نمیکنند. همه، حتا در بخشهای بالقوه سرمایهداری دولتی خود، به اصول اساسی سرمایهداری تمام و کمال متعهد هستند. همه تسلیم شدن به جهانیسازی معاصر را در همه ابعاد آن، از جمله مالی، پذیرفته اند. روسیه و هند، در مورد نکته اخیر بخشاً استثناء هستند، اما برزیل، آفریقای حنوبی، و دیگران نه. گهگاه تکههایی از یک «سیاست صنعتی ملی» وجود دارد، اما هیچ چیز قابل مقایسه با پروژۀ سیستماتیک چین برای ساختمان یک نظام کامل، یکپارچه، و مستقل صنعتی (به ویژه در عرصه تخصص تکنولوژیک) وجود ندارد.
به این دلایل همه این کشورهای دیگر، که بسیار سریع به مثابۀ در حال ظهور توصیف شدند، به درجات گوناگون، اما همیشه بسیار بیشتر از چین، آسیبپذیر میمانند. به همۀ این دلایل، ظواهر در حال ظهور- نرخهای رشد مورد احترام، ظرفیتها برای صدور کالاهای تولیدی- همیشه در پیوند با روندهای فقیرسازی قرار دارند که بر اکثریت جمعیت آنها (به ویژه دهقانان) تأثیر میگذارند، چیزی که در چین وجود ندارد. مطمئناً رشد نابرابری در همه جا، از جمله چین، آشکار است؛ اما این مشاهده سطحی و فریبنده است. نابرابری در توزیع منافع حاصل از یک الگوی رشد که در هر حال هیچکس را حذف نمیکند (و حتا با کاهش در میزان فقر همراه است- مانند مورد چین) یک چیز است؛ نابرابری مرتبط با رشدی که فقط به نفع یک اقلیت (بسته به مورد، از ۵ تا ۳۰ درصد جمعیت) است و در عینحال سرنوشت دیگران مستأصل میماند، چیز دیگری است. {styleboxjp}دستاندرکاران چینستیزی از این تفاوت تعیینکننده آگاه نیستند- یا تظاهر به ناآگاهی میکنند. نابرابری که از وجود محلات دارای ویلاهای مجلل در یک سو، و محلات دارای مسکن راحت برای طبقات متوسط و کارگر در سوی دیگر، مشهود است، شبیه نابرابری مشهود از مجاورت محلات ثروتمند، خانههای طبقه متوسط، و زاغهها برای اکثریت نیست{/styleboxjp}. ضریبهای جینی برای سنجش تغییرات از یک سال تا سال دیگر در یک نظام دارای ساختار ثابت ارزشمند هستند. اما، در مقایسههای بینالمللی بین نظامهای دارای ساختارهای متفاوت، آنها مانند همه سنجشهای کمیتهای کلان اقتصادی در حسابهای ملی، معنی خود را از دست میدهند. کشورهای در حال ظهور (غیر از چین) در واقع، «بازارهای در حال ظهور» باز به روی رسوخ انحصارات مثلت امپریالیستی میباشند. این بازارها به انحصارات مثلت امپریالیستی اجازه میدهند، به سود خود، بخش قابل توجهی از ارزش افزوده تولیدشده در کشور مورد نظر را بیرون بکشند. چین متفاوت است: چین یک ملت در حال ظهور است که در آن نظام، نگه داشتن اکثر ارزش افزودۀ تولید شده در آنجا را ممکن میسازد.
کره و تایوان تنها دو نمونۀ موفق از یک ظهور اصیل در سرمایهداری و از طریق آن هستند. این دو کشور این موفقیت را مدیون دلایل ژئواستراتژیکی هستند که موجب شد ایالات متحده به آنها اجازه بدهد به چیزی دست یابند که دیگران را از انجام آن منع کرد. مقایسه بین حمایت ایالات متحده از سرمایهداری دولتی این دو کشور و مخالفت شدیداً خشن با سرمایهداری دولتی مصرِ ناصر یا الجزایر بومدین، در این مورد، کاملاً روشنگر است.
من در اینجا پروژههای بالقوه ظهور را، که در ویتنام و کوبا کاملاً ممکن به نظر میرسند، یا شرایط ممکن برای از سرگیری ترقی در این جهت را در روسیه؛ یا اهداف استراتژیک نیروهای مترقی جاهای دیگر در جنوب سرمایهداری، در هند، در جنوب شرق آسیا، آمریکای لاتین، جهان عرب، و آفریقا را که میتوانند حرکت فرای بنبستهای کنونی را تسهیل نمایند و ظهور پروژههای مستقلی را تشویق کنند که آغازگر یک گسست حقیقی از منطق سرمایهداری مسلط باشند، بررسی نمیکنم.
۴- گسست اقتصادی از نظام سرمایهداری جهانی
نظام تولیدی شوروی، عملاً از نظام سرمایهداری جهانی مسلط گسسته بود. منطق حاکم بر تصمیمات اقتصادی (سرمایهگذاریها و قیمتگذاری) آنهایی که در قدرت بودند از تقاضاها برای ادغام «باز» در درون جهانیسازی منتج نمیشد. از برکت این عدم ارتباط بود که نظام در پیشرفت، آنطور که سریعاً صورت گرفت، موفق شد.
اما، این نظام کاملاً از باقی جهان سرمایهداری مستقل نبود. هیچ نظامی نمیتواند باشد، و گسست، آنطور که در اینجا مورد نظر است، مترادف با خودکامگی نیست. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از طریق ادغام در نظام جهانی، عمدتاً به مثابۀ یک صادرکننده مواد خام، یک جایگاه پیرامونی اشغال کرد.
۵- ادغام به مثابۀ یک ابرقدرت
اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از طریق موفقیت، و نه شکست ساختمان خود، راه صعود خود را در ردۀ ابرقدرت نظامی پیمود. این ارتش شوروی بود که نازیها را شکست داد و سپس موفق شد، در کمترین زمان، به انحصار اتمی و بالستیک ایالات متحده خاتمه دهد. این موفقیتها در منشأ حضور سیاسی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در صحنه جهان بعد از جنگ قرار دارند… اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از قدرت سیاسی (و نظامی) خود برای مجبور نمودن امپریالیسم مسلط به عقبنشینی از جهان سوم، باز کردن فضای خودمختاری برای طبقات حاکم (و خلقهای) آسیا و آفریقا استفاده کرد، فضایی که آنها پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از دست دادند. این تصادفی نیست که تهاجم نظامی سلطهطلبانه ایالات متحده با خشونتی که ما از ۱۹۹۰ به بعد شاهد بوده ایم، توسعه یافت. حضور شوروی از ۱۹۴۵ تا ۱۹۹۰ یک سازمان چندقطبی را بر جهان تحمیل نمود.