برگردان: ع. سهند
۲ مارس ۲۰۲۰
شما به دو کتاب نخست من اشاره کردید. به مثابۀ محصولات جانبی پژوهش من برای اینها، اطلاعات بسیار زیادی درباره اینکه در قرن بیستم واقعاً چه اتفاق افتاد به دست آوردم که نمیتوانستم همه اینها را برای خودم نگه دارم. روایت رسمی دربارۀ علل موفقیت هیتلر آغاز کار بود. خیلی زود مشخص شد که هیتلر فقط با «کاریزما» یا نگاه مسحور کننده و استعداد سخنوری خود میلیونها نفر را به پایگاه قدرت خود مبدل نکرد. و اینکه علاوه بر حق عضویتها و کمکهای مالی گاه به گاه صاحبان صنایع آلمان منابع دیگری وجود داشت. به صراحت بگویم، سازمانهای فاشیستی واقعاً تلاشهای ایدئولوژیک نیستند، بلکه پیمانکاران شرکتها، انحصارات، سرویسهای جاسوسی یا نظامی میباشند. {styleboxjp}شرکتهای انگلیسی-آمریکایی برای تضمین ادغام آلمان در بافت زایشی قدرت انگلیسی- آمریکایی مبالغ باور نکردنی به حزب نازی آلمان دادند{/styleboxjp}، زیرا، آلمان سنتاً با روسیه روابط نزدیک داشت، و این مرا به تز اصلی کتاب فعلیام میرساند. پروس مخصوصاً رابطه ویژهای با روسیه داشت. و هنگامیکه توسعه بیشتر آلمان به وسیله پیمان صلح ورسای تحمیل شدۀ سال ۱۹۲۰ متوقف شد، نه دولت رایش و نه ارتش هرگز درباره شروع روابط نزدیک، یا شحص حتا میتواند بگوید روابط صمیمی با اتحاد شوروی تازه تشکیل شده با امضای پیمان راپالو تردید به خود راه نداد. این شامل تولید تسلیحات برای نیروی هوایی و همچنین تولید تانک میشد. و این سیاست به طور ناگهانی و بیرحمانه به وسیله دیکتاتوری هیتلر پایان یافت. {styleboxjp}پس از جنگ جهانی دوم قدرتهای غربی تقسیم آلمان را در جهت تبدیل آلمان غربی به یک کانون انفجاری سلاحهای اتمی و متعارف مبدل نمودند{/styleboxjp}. من در کتابم توضیح میدهم چگونه همه صدراعظمها علیرغم اتحاد غربی سعی کردند با همکاری با فرانسه و اتحاد شوروی به استقلال ملی بیشتری دست یابند.
در حال حاضر ما در وضعیت دشواری قرار داریم، زیرا در این میان حکومتهای جانشین پیمان ورشو، که موضع تجاوزگرانه ایالات متحده آمریکا علیه روسیه را کاملاً تأیید میکنند، در بین روسیه و آلمان ظهور کرده اند. آن حکومتها تشکیل اینترماریوم (Intermarium)۱ را به مثابۀ یک خط مقدم در برابر روسیه آغاز کرده اند. آلمان خود را در یک موضع بینابینی خطرناک میبیند: هیچ گزینه واقعی برای توسعه جدید در غرب وجود ندارد. و دولت فدرال آلمان ما را از گزینههای پویای آینده اورآسیا، واژه کلیدی جاده ابریشم جدید، قطع میکند و از دکترین روسهراسی ایالات متحده حمایت مینماید. که به نظر من نسخهای برای خودکشی است.
فصل اول کتاب شما به هافورد مککیندر جغرافیدان ذینفوذ بریتانیایی و تئوری هارتلند او از زمان پیش از جنگ جهانی اول اختصاص یافته است. چرا؟
امروز همه بر سخنان جورج فریدمن در «شورای شیکاگو پیرامون روابط خارحی» تمرکز میکنند که در آن میگوید هدف سیاست خارجی ایالات متحده همیشه ایجاد شکاف بین آلمان و روسیه بوده است، برای اینکه از اتحادی شبیه اتحاد [آلمان] با ایالات متحده آمریکا جلوگیری کند. اما، هیچ چیز جدیدی در این اظهارنظر وجود ندارد. همان دستور کار به وسیله هافورد مککیندر، که به مثابۀ یک روشنفکر انگلیسی در زمان خود بسیار ذینفوذ بود، تبلیغ میشد. {styleboxjp}مککیندر به وضوح دید که با چالش انحصار دریایی انگلیسیها به وسیله پیشرفت فنی راهآهن و خودرو، آنها سلطه خود را بر کره زمین از دست خواهند داد{/styleboxjp}. از یکسو، آنها میخواستند فلات قاره اوروآسیا را از نظر منابع طبیعی عظیم خودشان استثمار کنند. از سوی دیگر، مککیندر دریافت که انگلیسیها برای تسخیر این خشکی پهناور به تنهایی بسیار کم هستند و لازم است این وظیفه را به پیمانکاران فرعی امپراتوری بسپارند. بنابراین، مککیندر علناً علیه هر اتحاد بین آلمان و روسیه هشدار داد. دستور کار او به آهنگ مُعِرف بزرگ هم انگلیس و هم ایالات متحده در قرن بیستم مبدل شد. هر دو حکومت آماده بودند برای این هدف جنگهای بسیار ویرانگر به راه اندازند. تنها از برکت یک سری خوششانسیها تصادفی بود که جهان پس از جنگ حهانی دوم از یک سناریوی زمین سوخته دیگر نجات یافت.
در این پروژۀ «چنگاندازی به اوروآسیا»، در بین قدرتهای آنگلو-ساکسون و منافع اقتصادی و مالی آنها، یعنی نه فقط انگلیس بلکه ایالات متحده و غیره نیز، نقشها چگونه تقسیم میشوند؟
{styleboxjp}بریتانیا و ایالات متحده آمریکا با تقسیم منابع طبیعی اوروآسیا بین خودشان به یک افزایش عظیم در ظرفیتهای اقتصادی خود امید بسته بودند{/styleboxjp}، و در عینحال به بومیان این خشکی پهناور به مثابۀ مصرفکنندگان کالاها برخورد میکنند. اینها هنوز همان اهدافی است که جنگ جهانی اول برای آنها رخ داد. اما سپس اتحاد شوروی نسبتاً با ثبات تشکیل شد. با اکراه، روابط تجاری و بعداً روابط دیپلماتیک برقرار شد، اما در عینحال تلاشها برای نابود کردن نظام کمونیستی مورد نفرت با ابزار نظامی و پنهان هرگز متوقف نشد.
امروز ناتو چه نقشی بازی میکند؟
پس از پایان جنگ جهانی دوم، هم بریتانیا با «عملیات غیرقابل باور» (operation unthinkable) خود و هم ایالات متحده آمریکا با «عملیات ضربهپرتابی» (operation dropshot) خود از نقشه نابود کردن نظامی اتحاد شوروی، هنگامی که شورویها هنوز از پیآمدهای جنگ رنج میبردند طرفداری کردند. زمانی که معلوم شد این نقشه کار نخواهد کرد دولت ایالات متحده طرح مارشال را برای بازسازی حکومتهای اروپای غربی در حوزۀ نفوذ خود آغاز کرد. به محض اینکه این تحقق یافت، ناتو تشکیل شد. از این زمان به بعد متحدین اروپای غربی بازتولید شده مجبور شدند هزینه مالی مسابقه تسلیحاتی ضدشوروی را خودشان تأمین کنند. {styleboxjp}«چنگاندازی به اوروآسیا» دیگر به یک پروژۀ ایالات متحده آمریکا مبدل شد که مالیات دهندگان اروپای غربی از طریق ناتو بودجه آنرا میپرداختند{/styleboxjp}.
نقش آلمان در این سناریو همیشه مبهم بوده است: در یکسو همکاری با روسیه، در سوی دیگر حکومت خط مقدم برای حمله به روسیه و اتحاد شوروی. این را چگونه میتوان توضیح داد؟
این یک بازی دیالکتیک است. در یکسو ایالات متحده آمریکا در جمهوری فدرال آلمان شبکههای بسیار بانفوذی ایجاد کرده است که طی دههها نخبگان از آن به کار گرفته شدند. هر صدراعظم مرد یا زن به لطف این شبکهها شغل خود را به دست آورد. در سوی دیگر، همه صدراعظمها به محض رسیدن به قدرت ناگزیر متوجه میشوند که نمیتوانند خیر عمومی کشورشان را کاملاً نایده بگیرند. نخستین و مهمترین، آنها در ارتباط با اقتصاد آلمان به این پی میبرند. به این دلیل، صدراعظم لودویگ ارهارد به پیشنهادات تماس از جانب خروشچف رهبر شوروی در ارتباط با امکان یکپارچگی آلمان در ارتباط با کمک توسعهای عظیم به اقتصاد شوروی پاسخ داد. آدناور سَلف ارهارد حتا فراتر رفت. او کار در جهت یک اتحاد بین جمهوری فدرال با فرانسه را به مثابۀ یک وزنه قدرت-سیاسی اروپایی در برابر ایالات متحده آغاز نمود. هلموت کهل بعداً پیرامون همکاری آلمان-شوروی با گورباچف به توافق رسید. این پتانسیل آنرا داشت که جمهوری فدرال را فوراً در شرایط برابر یا ایالات متحده آمریکا قرار دهد. اما اتحاد شوروی به وسیله یلتسین رییسجمهور روسیه منحل شد و این گزینه نیز ناپدید گردید. صدراعظم مرکل سعی کرده است با عضویت آلمان در«بانک سرمایهگذاری زیربنایی آسیا» راه به شرق را تا حدی باز نگه دارد. اما {styleboxjp}دولت آلمان سیاست تجاوزگرانه ایالات متحده علیه روسیه را، که قطعاً در درازمدت به زیان آلمان خواهد بود، کاملاً تأیید میکند{/styleboxjp}.
شما در کتاب خود به سیاستمدارانی اشاره میکنید که سعی کردند راه خود را مستقل از ادعای امپراتوری آمریکایی ایالات متحده دنبال کنند، به عنوان مثال نیکیتا خروشچف که در بالا به آن اشاره شد، شارل دو گل و همچنین کنراد آدناور که به آن نیز اشاره کردید، اما یک رییسجمهور ایالات متحده، یعنی دوایت د آیزنهاور نیز بود. مشخصه سیاستهای آنها چه بود؟
همینطور است، من با دقت بیشتری به سه سیاستمدار برجسته نگاه کرده ام. هر سه آنها سابقه دستآوردهای عمدتاً مثبت دارند: خروشچف به طرز چشمگیری وضعیت اجتماعی جمعیت شوروی را بهبود بخشید و علاوه بر آن با توسعه موفقیتآمیز سامانه موشک قارهپیما جاهطلبیهای ایالات متحده را برای حمله به اتحاد شوروی خنثا نمود. دو گل در جریان جنگ جهانی دوم اساساً فرانسه را از نو به وجود آورد و در جریان جنگ سرد همیشه در جهت وابستگی کمتر اروپا به ایالات متحده آمریکا کار کرد. آیزنهاور پس از آنکه رییسجمهور شد از اعتبار عظیم خود به مثابۀ یک ژنرال جنگ جهانی برای جلوگیری از حملات اتمی ارتش ایالات متحده استفاده کرد. من از مثال آنها استفاده میکنم تا نشان دهم که جوامع مدرن ممکن است فقط به وسیله شبکهها، اما دیگر نه به وسیله افراد تنها- هر قدر هم که انسانهای تأثیرگذاری باشند- اداره میشوند{/styleboxjp}.
شما مینویسید که ممکن است گزینهای در برابر «مرگ جمعی» و حالت رویارویی وجود داشته باشد. شهروندان کشورهای غربی در این زمینه چه نقشی میتوانند بازی کنند؟ برای کسانی که مخالف پروژۀ «چنگانداری به اوروآسیا» هستند چه توصیه عملی دارید؟
در واقع، شهروندان باید با انرژی بسیار بیشتر از گذشته بر حقوق خود پافشاری نمایند. این کافی نیست که هر چهار سال به مثابۀ بخشی از مراسم رأیگیری آمریکایی شده ضربدر کوچک خود را بزنند. برای شروع، هنوز رد پایی از مشارکت پیشین در چگونگی سازماندهی اجتماع وحود دارد.
همه نوع مشارکت در مالکیت اقتصاد ما عناصر مشارکت واقعی هستند. این در سوئیس با نظام تعاونی شکوفا بسیار خوب کار میکند. به میزان بسیار کمتری ما هنوز اینرا در آلمان هم داریم، و باید دوباره احیاء شود. به علاوه، ما باید دمکراسی واقعی را- چیز دیگری را که اکنون به مدت ۱۵۰ سال در سوئیس و برای آن کار کرده است- در آلمان پیاده کنیم. علاوه بر این، ضروری است که ما از نظر سیاسی از بنگاهها و تاجرهای کوچکی که طرف معامله با روسیه و چین هستند، حمایت کنیم. پیوند اقتصادی با این کشورها نیز بخشی از کار صلح است. آینده به اقتصاد اوروآسیای جاده ابریشم نوین تعلق دارد، نه به پیوند بسیار مصنوعی با شریکی که با ۸۰۰۰ کیلومتر اقیانوس از ما جداست و به وضوح خود و همۀ متحدانش را با خود به ورطه سقوط میکشاند. همانطور که در افسانه «نوازندگان شهر برمن» آمده است: در هر جای دیگر چیزی بهتر از مرگ خواهید یافت.
(ترجمه [از آلمانی به انگلیسی] از «مسایل معاصر»)
۱- «اینترماریوم» به وسیله مارشال یوزف پیلسودسکی لهستانی پس از جنگ جهانی اول به مثابۀ پیمانی برای یک ساختار حکومتی عمدتاً اسلاوی پیشنهاد شد، که قرار بود از دریای سیاه تا دریای بالتیک گسترش یابد و از نظر استراتژیک علیه آلمان و اتحاد شوروی هنوز جوان بود. به درخواست لهستان در سال ۲۰۱۶ این ابتکار سالهای بین دو جنگ جهانی با نام جدید «ابتکار سه دریا» ادامه یافت. اعضای آن عبارتند از اتریش، بلغارستان، کرواسی، جمهوری چک، استونی، مجارستان، لتونی، لیتوانی، لهستان، رومانی، اسلواکی، اسلوونی. در کنفرانس امنیتی ۲۰۲۰ در مونیخ، مایک پمپئو وزیر امورخارجه ایالات متحده وعدۀ یک میلیارد دلار کمک مالی به این ابتکار را داد.
* توضیح مترجم: «عملیات غیرقابل باور» نام رمز برای دو طرح جنگی انگلیس برای حمله به اتحاد شوروی در سال ۱۹۴۵ بود. هدف یک طرح حمله غافلگیرانه به نیروهای شوروی مستقر در آلمان بود. هدف طرح دوم مقابله با حرکت احتمالی شوروی به سوی دریای شمال در صورت خروج نیروهای آمریکایی از اروپا بود. «عملیات ضربهپرتابی» نام رمز طرح وزارت دفاع ایالات متحده برای حمله اتمی علیه شوروی و متحدین آن در صورتی بود که شوروی بخواهد اروپای غربی را تصرف نماید.