یکشنبه, مهر ۱

همگرایی سوسیال دموکراسی و لیبرال دموکراسی (بخش نخست)

پاسخ ایدئولوژیک و نظری به فروپاشی اتحادشوروی و پیامدهای جهانی آن از جانب سازمانها و افرادی که قبل از آن، خود را بخشی از جنبش کمونیستی و کارگری جهان می دانستند، بسیار متنوع بوده است. در طیف جریاناتی که متعاقباً، با تغییر مسیر خود یک شبه سوسیال دموکرات، «چپ دموکرات» و «چپ نو»  شدند، دو  برخورد و گرایش مشخص را می توان تمیز داد:

اول، گرایش پراگماتیستی که داوطلبانه به تعلیق نامحدود نقد سوسیالیستی از سرمایه داری و امپریالیسم تن در داده است؛

دوم، گرایش راست روانه ای که نتیجه گرفته است، تئوری سوسیالیستی بطور ناگزیر، سرچشمه انحرافات بوده است؛ و  خود ناگزیر، نقد سرمایه داری و امپریالیسم از تجربه سوسیالیسم واقعاً موجود را تکرار می کند.

پاسخ ایدئولوژیک و نظری به فروپاشی اتحادشوروی و پیامدهای جهانی آن از جانب سازمانها و افرادی که قبل از آن، خود را بخشی از جنبش کمونیستی و کارگری جهان می دانستند، بسیار متنوع بوده است. در طیف جریاناتی که متعاقباً، با تغییر مسیر خود یک شبه سوسیال دموکرات، «چپ دموکرات» و «چپ نو»  شدند، دو  برخورد و گرایش مشخص را می توان تمیز داد:

اول، گرایش پراگماتیستی که داوطلبانه به تعلیق نامحدود نقد سوسیالیستی از سرمایه داری و امپریالیسم تن در داده است؛

دوم، گرایش راست روانه ای که نتیجه گرفته است، تئوری سوسیالیستی بطور ناگزیر، سرچشمه انحرافات بوده است؛ و  خود ناگزیر، نقد سرمایه داری و امپریالیسم از تجربه سوسیالیسم واقعاً موجود را تکرار می کند.

 

دنیای ما

المیرا مرادی

انوشه کیوان پناه 

 

بحثی پیرامون پرسش و پاسخ فرخ نگهدار با دفتر تحکیم

 

پاسخ ایدئولوژیک و نظری به فروپاشی اتحادشوروی و پیامدهای جهانی آن از جانب سازمانها و افرادی که قبل از آن، خود را بخشی از جنبش کمونیستی و کارگری جهان می دانستند، بسیار متنوع بوده است. در طیف جریاناتی که متعاقباً، با تغییر مسیر خود یک شبه سوسیال دموکرات، «چپ دموکرات» و «چپ نو»  شدند، دو  برخورد و گرایش مشخص را می توان تمیز داد:

اول، گرایش پراگماتیستی که داوطلبانه به تعلیق نامحدود نقد سوسیالیستی از سرمایه داری و امپریالیسم تن در داده است؛

دوم، گرایش راست روانه ای که نتیجه گرفته است، تئوری سوسیالیستی بطور ناگزیر، سرچشمه انحرافات بوده است؛ و  خود ناگزیر، نقد سرمایه داری و امپریالیسم از تجربه سوسیالیسم واقعاً موجود را تکرار می کند.

آقای فرخ نگهدار بعنوان فردی که دو گرایش فوق را یکجا در خود گرد آورده است، اخیراً در پرسش و پاسخی با «دفتر تحکیم»، شرکت نموده است. سوال کننده، چنین شروع کرده است: « دلیل اصلی طرح این پرسشها از حضرتعالی این است که چپ در ایران دوباره در حال پا گرفتن است اما متاسفانه به جای تجدید نظر در گذشته، دوباره به همان قرائت لنینیستی از سوسیالیسم رجوع کرده است.  با توجه به اینکه شما خود را «چپ دمکرات و جمهوریخواه »می دانید بسیار لطف خواهید کرد اگر در روشن شدن زوایایی از این بحث که هم اکنون در درون جنبش دانشجویی ایران در جریان است کمک نمایید.» ( برای متن کامل پرسش و پاسخ نگاه کنید به نشانی زیر):

http://www.tahkimnews.com/ContentDetail/?ID=00f8007jrf&Type=503

نظر به اینکه آقای نگهدار در پاسخ های خود، بخشاً از جاده عینیت و واقع گویی به دور افتاده است، و در مواردی حتا مقدماتی ترین و بدیهی ترین فاکت ها را غیر از آنکه هستند، نشان داده است؛ و نظر به اهمیت و ضرورت آشنایی جنبش دانشجویی ایران با میراث نظری، مبارزاتی و سازمانی جنبش چپ انقلابی در ایران و جهان،  ما طی چند نوشتار، در ارتباط با سوالات طرح شده از طرف «دفتر تحکیم» و اظهارات آقای نگهدار، نکاتی را مطرح خواهیم کرد. ترتیب بحث ما، به قرار زیر خواهد بود: در چند نوشته جداگانه، فاکت هایی که در پاسخ های آقای نگهدار یا از قلم افتاده اند و یا وارونه نشان داده شده اند را بررسی خواهیم کرد؛ پس از ترسیم زمینه کلی بحث از دیدگاه مارکسیستی، به سوالاتی که آقای نگهدار به آنها نپرداخته اند، خواهیم پرداخت؛ و در پایان بعنوان جمع بندی بحث، برخی از تفاوت های سیاسی، برنامه ای چپ انقلابی و «چپ دموکرات و نو» را نشان خواهیم داد.

نوشته حاضر، از دیدگاه مارکسیستی، مباحث بخش اول پاسخ آقای نگهدار را اجمالاً  مورد بررسی قرار می دهد.


۱- سیر تحول محتوای «سوسیال دموکراسی»

آنچه که آقای نگهدار تحت عنوان«پیشینه و ارکان نظری» عنوان کرده است، متاسفانه با حقایق علمی- تاریخی قرابتی ندارد و به نظر می رسد بیشتر با هدف توجیه وضعیت و مواضع ایدئولوژیک- سیاسی کنونی گوینده محترم آن، «تنظیم» شده باشد. لازم است بحث را با ارائه تعریف دقیق سوسیال دموکراسی و سیر تحول آن، شروع کنیم.

انقلاب صنعتی موجب ظهور اندیشه های سوسیالیستی در بریتانیا و فرانسه- و بعداً در آلمان و ایتالیا- شد. رشد تولید صنعتی( و صنایع وابسته به آن از قبیل معادن ذغال سنگ و راه آهن) طبقه کارگر صنعتی را بوجود آورد. سوسیالیست ها این طبقه را پرولتاریا نام نهادند- طبقه ای که به جز نیروی کار خود چیزی برای فروش ندارد.

فلاکت کارگران صنعتی در اوائل قرن نوزدهم و رشد اندیشه های سوسیالیستی، موجب رشد جنبش های سوسیالیستی شد. از اواسط قرن نوزدهم به بعد، کارگران ستون فقرات جنبش های سوسیالیستی را تشکیل می دادند.

سوسیالیست های اولیه، تخیلی(اوتوپی) بودند. از نظر آنها، جامعه ایده آل، جامعه ای بود که در آن برابری مادی وجود داشته باشد و اعضای آن بتوانند از طریق تعاونی و فعالیت مشترک برای منفعت همه اعضای جامعه، و بدون نیاز به انگیزه های مادی، کار کنند. به نظر آنها، در چنان جامعه ای دولت جای خود را به یک نظام خودگردان و یا به آنارشیسم خواهد داد. رهبران اولیه سوسیالیسم تخیلی عبارت بودند از: رابرت اوون، کلاد هنری سن- سیمون، چارلز فوریه، پیر-ژوزف پرودون، الکساندر هرزن و فردیناند لاسال.

مارکس، برخلاف سوسیالیست های تخیلی به موضوع قدرت پرداخت و تئوری رسیدن به نظام سوسیالیستی و اداره آن را فرموله کرد. او معتقد بود سرمایه داری را فقط از طریق انقلاب می شود سرنگون کرد. مارکس معتقد بود که پرولتاریا تنها طبقه ای است که ابزار و عزم لازم برای پیشبرد انقلاب را دارد. کارل مارکس و فردریش انگلس در«مانیفست کمونیست» که در سال ۱۸۴۸ منتشر شد، برای اولین بار، مجموعه ای از ایده ها و اصول برنامه ای حزب کمونیست را تنظیم کردند. خود مارکس و انگلس این مجموعه را سوسیالیسم علمی می نامیدند. این جهان بینی و اندیشه ها، پس از درگذشت مارکس، مارکسیسم نام گرفت. جهت نشان دادن هر چه روشن تر تفاوت بین آنچه که «دفتر تحکیم» «قرائت لنینیستی» و «قرائت چپ دموکرات و جمهوریخواه» از سوسیالیسم می نامد، در زیر نوشته مختصر و مفید لنین به نام «سه منبع و سه جزء مارکسیسم» را بطور کامل نقل می کنیم.  

سه منبع و سه جزء مارکسیسم

«آموزش مارکس خصومت و کینه عظیم تمام علم بورژواری (چه فرمایشی و چه لیبرال) را، که به مارکسیسم بمثابه چیزی شبیه به یک «طریقت ضاله» می نگرد، در تمام جهان متمدن، علیه خود بر می انگیزد. روش دیگری هم نمی توان انتظار داشت. چه در جامعه ای که بنای آن بر مبارزۀ طبقاتی گذاشته شده است، هیچ علم اجتماعی «بی غرضی» نمی تواند وجود داشته باشد. به هر تقدیر، تمام علم فرمایشی و لیبرال، مدافع بردگی مزدوری است و مارکسیسم علیه این بردگی جنگ بی امانی را اعلام نموده است. انتظار اینکه در جامعۀ بردگی مزدوری، علم بیغرض وجود داشته باشد، ساده لوحی سفیهانه و در حکم این است که در مسئله مربوط به افزایش دستمزد کارگران و تقلیل سود سرمایه، از کارخانه داران انتظار بیغرضی داشته باشیم.

ولی مطلب بدینجا خاتمه نمی پذیرد. تاریخ فلسفه و تاریخ علم اجتماع با صراحت تام نشان می دهد که در مارکسیسم چیزی شبیه به «اصول طریقتی» بمفهوم یک آموزش محدود و خشک و جامدی که دور از شاهراه تمدن جهانی بوجود آمده باشد، نیست. برعکس، تمام نبوغ مارکس همانا در این است که به پرسش هایی پاسخ می دهد که فکر پیشرو بشر قبلاً آن را طرح کرده است. آموزش مارکس بمثابۀ ادامۀ مستقیم و بلاواسطه آموزش بزرگترین نمایندگان فلسفه و علم اقتصاد و سوسیالسم بوجود آمده است.

علت قدرت بی انتهای آموزش مارکس در درستی آن است. این آموزش کامل و موزون بوده و جهان بینی جامعی به افراد می دهد که با هیچ خرافاتی، با هیچ ارتجاعی و با هیچ حمایتی از ستم بورژوارزی آشتی پذیر نیست. این آموزش وارث بالاستحقاق بهترین اندیشه های است که بشر در قرن نوزدهم بصورت فلسفۀ  آلمان، علم اقتصاد انگلستان و سوسیالیسم فرانسه بوجود آورده است.

ما روی این سه منیع که در عین حال ۳ جزء مارکسیسم است، اکنون مکث خواهیم کرد.

۱- فلسفۀ مارکسیسم، ماتریالیسم است. در سراسر تاریخ جدید اروپا، و مخصوصاً در پایان سدۀ هجدهم، در فرانسه که در آنجا علیه هرگونه ذباله های قرون وسطایی، علیه سرواژ در موسسات و در افکار نبردی قطعی در گرفته بود، ماتریالیسم یگانه فلسفۀ پیگیری بود که با تمام نظریات علوم طبیعی صدق می کرد و دشمن هرگونه اوهام، سالوسی و غیره بود. از اینرو، دشمنان دموکراسی با تمام قوا می کوشیدند ماتریالیسم را «رد» کنند، آن را خدشه دار نمایند و به آن تهمت بزنند. آنها از شکل های مختلف ایده آلیسم فلسفی، که همیشه بنحوی از انحاء منجر به دفاع و پشتیبانی از مذهب می شود، دفاع می نمودند.

مارکس و انگلس با قاطعترین طرزی از ماتریالیسم فلسفی دفاع کردند و بدفعات توضیح می دادند که هر گونه انحرافی از این اصول اشتباه عمیقی است. نظریات آنها با حداکثر وضوح و تفضیل در تالیفات انگلس مانند «لودویگ فوئرباخ» و «آنتی دورینگ» که مانند «مانیفست کمونیست» کتاب روی میز هر کارگر آگاهی است، تشریح شده است.

ولی مارکس در ماتریالیسم قرن هجدهم متوقف نشد و فلسفه را به پیش راند. او این فلسفه را با فرآورده های فلسفۀ کلاسیک آلمان، بخصوص سیستم هگل، که آنهم بنوبۀ خود سرچشمه ای برای ماتریالیسم فوئرباخ بود، غنی ساخت. میان این فرآورده ها مهمتر از همه دیالکتیک یعنی آموزش مربوط به تکامل است، به کامل ترین و عمیق ترین شکل خود که از هرگونه محدودیتی آزاد است و نیز آموزش مربوط به نسبیت دانایی بشر است که تکامل دائمی ماده را برای ما منعکس می نماید. آخرین کشفیات علوم طبیعی – رادیوم، الکترون و تبدیل عناصر- بطرز درخشانی ماتریالیسم دیالکتیک مارکس را، علی رغم نظریات فلاسفۀ بورژوازی و بازگشت های «نوین» آنان بسوی ایده آلیسم کهنه و پوسیده، تایید نمود.

مارکس، در ضمن اینکه ماتریالیسم فلسفی را عمیق تر و کامل تر ساخت، آن را به سرانجام خود رساند و معرفت آن را به طبیعت بر معرفت به جامعۀ بشری بسط و تعمیم داد. ماتریالیسم تاریخی مارکس بزرگترین پیروزی فکر علمی گردید. هرج و مرج و مطلق العنانی که تا اینموقع در نظریات مربوط به تاریخ و سیاست تسلط داشت، بطرز شگفت انگیزی جای خود را به یک تئوری جامع و موزون علمی سپرد که نشان می داد چگونه در اثر رشد نیروهای مولده، از یک ساختمان زندگی اجتماعی، ساختمان دیگری که عالیتر از آن است نشو و نما می کند- مثلاً از سرواژ سرمایه داری بیرون می روید.

درست همانطور که معرفت انسانی انعکاس طبیعتی است که مستقل از او وجود دارد، یعنی انعکاس ماده در حال تکامل است، همانطور هم معرفت اجتماعی انسان (یعنی نظریات مختلف و مکاتیب فلسفی، دینی، اقتصادی و غیره) انعکاس رژیم اقتصادی جامعه است. موسسات سیاسی روبنایی است که بر زیربنای اقتصادی قرار گرفته است. مثلاً ما می بینیم چگونه شکل های مختلف سیاسی کشورهای کنونی اروپا، برای تحکیم سلطۀ بورژوازی بر پرولتاریا بکار می رود.

فلسفۀ مارکس یک ماتریالیسم فلسفی تکمیل شده ای است که سلاح مقتدر معرفت را در اختیار بشر و بخصوص در اختیار طبقۀ کارگر گذارده است.

۲- پس از اینکه بر مارکس محقق شد که رژیم اقتصادی پایه ای است که روبنای سیاسی بر آن قرار گرفته است، توجه خود را بیش از پیش به بررسی این رژیم اقتصادی مصروف نمود. مهمترین اثر مارکس- «کاپیتال»- به بررسی رژیم اقتصادی جامعۀ معاصر یعنی سرمایه داری تخصیص داده شده است.

علم اقتصاد کلاسیک قبل از مارکس در انگلستان، یعنی رشد یافته ترین کشور سرمایه داری، بوجود آمد. آدام اسمیت و دواید ریکاردو، ضمن تحقیق در رژیم اقتصادی، شالوده تئوری ارزش مبتنی بر کار را ریختند. مارکس کار آنها را ادامه داد. او این تئوری را بطرز دقیقی مستدل ساخت و بشکل پیگیری بسط داد. او نشان داد که ارزش هر کالایی از روی مقدار زمان کار اجتماعاً لازمیکه صرف تولید این کالا گردیده است، تعیین می گردد.

{styleboxjp}

آنجایی که اقتصاددانان بورژوازی مناسبات بین اشیاء را می دیدند (مبادله کالا در مقابل کالا)، مارکس مناسبات بین افراد را کشف نمود. مبادلۀ کالا ارتباط بین تولید کنندگان مختلف را به توسط بازار نشان می دهد. پول دلالت بر این می کند که این ارتباط بیش از پیش محکم شده، تمام زندگی اقتصادی تولید کنندگان جداگانه را بطور لاینفکی در یک واحد جمع می کند. سرمایه دلالت بر توسعۀ بعدی این ارتباط می نماید: نیروی کار انسانی به کالا تبدیل می شود. کارگر روزمزد، نیروی کار خود را بصاحب زمین، صاحب کارخانه و دارندۀ ابزار تولید می فروشد. قسمتی از روز کار خود را کارگر صرف استهلاک هزینه زندگی خود و خانوادۀ خود می نماید (مزد). قسمت دیگر روز را هم برایگان کار می کند و برای سرمایه دار ارزش اضافی بوجود می آورد که منبع سود و منبع ثروت طبقۀ سرمایه داران است{/styleboxjp}.

آموزش مربوط به ارزش اضافی، بنیان تئوری اقتصادی مارکس است.

سرمایه که از نتیجۀ کار کارگر بوجود آمده است، با ورشکست ساختن کارفرمایان کوچک و ایجاد ارتش بیکاران، کارگر را تحت فشار قرار می دهد، پیروزی تولید بزرگ را در صنایع به یک نظر می توان دید.  ولی در کشاورزی هم ما همین پدیده را مشاهده می نماییم: کشاورزی بزرگ سرمایه داری، روز بروز بیشتر تفوق می یابد. استعمال ماشین توسعه می یابد. اقتصاد دهقانی در حلقۀ طناب سرمایۀ پولی می افتد، راه سقوط می پیماید و در زیر فشار تکنیک عقب مانده منهدم می گردد. در کشاورزی – سقوط تولید کوچک شکل های دیگری دارد، ولی خود سقوط واقعیت انکار ناپذیری است.

سرمایه، ضمن شکست تولید کوچک، نیروی تولیدی کار را افزایش می دهد و موقعیت انحصاری اتحادهای سرمایه داران بزرگ را بوجود می آورد. خود تولید بیش از پیش اجتماعی می گردد- صدها هزار و میلیونها کارگر در یک ارگانیسم اقتصادی منظم به یکدیگر می پیوندند- و حال آنکه محصول کار عمومی را یک مشت سرمایه دار بخود اختصاص می دهند. هرج و مرج در تولید، بحران، تلاش دیوانه وار برای تحصیل بازار، عدم تامین حیات برای قاطبۀ اهالی، روزافزون می گردد.

رژیم سرمایه داری، با افزایش وابستگی کارگران به سرمایه، نیروی عظیم کار متحد را بوجود می آورد. مارکس، سیر تکاملی سرمایه داری را از اولین نظفه های اقتصاد کالایی و از مبادلۀ ساده گرفته تا بالاترین شکل های آن، یعنی تولید بزرگ مورد پژوهش قرار داده است. و تجرّبۀ کلیۀ کشورهای سرمایه داری، اعم از کشورهای قدیم و جدید، صحت این آموزش مارکس را سال به سال به عدۀ زیادتری از کارگران آشکارا نشان می دهد.

سرمایه داری در سرتاسر جهان پیروز شد، ولی این پیروزی فقط پیش درآمد پیروزی کار بر سرمایه است.

۳- هنگامی که رژیم سرواژ واژگون گردید و جامعۀ «آزاد» سرمایه داری پا بعرصۀ وجود گذاشت- بلافاصله آشکار گردید که این آزادی، سیستم جدیدی از ظلم و استثمار رنجبران است. آموزش های مختلف سوسیالیستی، بیدرنگ بمثابۀ انعکاس این فشار و اعتراض بر ضد آن، شروع به پیدایش نمود. ولی سوسیالیسم ابتدایی یک سوسیالیسم تخیلی بود. این سوسیالیسم، جامعۀ سرمایه داری را انتقاد می نمود، ملامت می کرد، بر آن لعنت می فرستاد، آرزوی فنای آن را می نمود، رژیم بهتری را در خیال می پروراند و می کوشید ثروتمندان را متقاعد نماید که استثمار دور از اخلاق است.

لیکن، سوسیالیسم تخیلی نمی توانست راه علاج واقعی را بنمایاند. این سوسیالیسم نمی توانست نه ماهیت بردگی مزدوری را در شرایط سرمایه داری تشریح نماید، نه قوانین تکامل آن را کشف کند، و نه آن نیروی اجتماعی را که قادر است موجد جامعۀ نوین باشد، پیدا کند.

در عین حال، انقلابهای طوفانی که با انحطاط فئودایسم و سرواژ همراه بود، همه جا در اروپا، و بخصوص در فرانسه با وضوح روزافزونی مبارزۀ طبقاتی را، که اساس کلیۀ تکامل و نیروی محرکۀ آن روز می باشد، آشکار می ساخت.

هیچیک از پیروزی های آزادی سیاسی بر طبقۀ فئودالها، بدون مقاومت حیاتی و مماتی بدست نیامده است. هیچ کشور سرمایه داری نبود که بدون مبارزۀ حیاتی و مماتی بین طبقات مختلف جامعۀ سرمایه داری بر اساس کم و بیش آزاد و دموکراتیک بوجود آید. نبوغ مارکس در این است که او اولین کسی بود که توانست از اینجا نتیجه ای را بدست آورد که تاریخ آن را می آموزد و توانست این نتیجه را بطرزی پیگیر تعقیب کند. این نتیجه- آموزش مربوط به مبارزۀ طبقاتی است.

{styleboxjp}

مادامکه افراد فرانگیرند در پس هر یک از جملات، اظهارات و وعده و وعیدهای اخلاقی، دینی، سیاسی و اجتماعی منافع طبقات مختلف را جستجو کنند- در سیاست همواره قربانی سفیهانۀ فریب و خود فریبی بوده و خواهند بود. طرفداران رفرم و اصلاحات تا زمانیکه پی نبرند که هر موسسه قدیمی، هر اندازه هم بی ریخت و فاسد بنظر آید متکی به قوای طبقه ای از طبقات حکمفرما است، همواره از طرف مدافعین نظم قدیم تحمیق می گردند. و اما برای در هم شکستن مقاومت این طبقات فقط یک وسیله وجود دارد: باید در همان جامعه ای که ما را احاطه نموده است، آن نیروهایی را پیدا کرد و برای مبارزه تربیت کرد و سازمان داد که می توانند- و بر حسب موقعیت اجتماعی خود باید- نیرویی را تشکیل بدهند که قادر به انهدام کهن و آوردن نو باشد{/styleboxjp}.

فقط ماتریالیسم فلسفی مارکس بود که راه بیرون آمدن از بردگی معنوی را که تمام طبقات ستمدیده تا کنون در آن سرگردان بودند، به پرولتاریا نشان داد. فقط تئوری اقتصادی مارکس بود که وضعیت واقعی پرولتاریا را در نظام عمومی سرمایه داری تشریح کرد.

در تمام جهان، از آمریکا تا ژاپن و از سوئد تا آفریقای جنوبی، سازمان های مستقل پرولتاریا در حال افزایشند. پرولتاریا در جریان مبارزۀ طبقاتی خود پرورش یافته و آگاه می شود، از موهومات جامعۀ بورژوازی آزاد می گردد. بیش از پیش بهم پیوسته می شود و می آموزد که چگونه درجۀ موفقیت های خود را مورد سنجش قرار دهد، نیروهای خود را آبدیده می کند و بطور مقاومت ناپذیری رشد و نمو می نماید.» («سه منبع و سه جزء مارکسیسم»، منتخب آثار لنین، ترجمه محمد پورهرمزان).

لیبرال دموکراسی و سوسیال دموکراسی(مارکسیسم)

بسیاری از افراد غیر سوسیالیست و ابسته به طبقه سرمایه دار و اقشار میانی نیز از وضعیت فلاکت بار طبقه کارگر ناراضی و بعضاً خشمگین بودند. این گروه، در مقابل سوسیالیسم، لیبرالیسم را معرفی کردند. لیبرالیسم از آغاز بر این باور بود که یک طبقه متوسط مرفه و آگاه می تواند سرمایه داری را «اصلاح» کند، و بدون «تجاوز» به  حقوق مالکانه صاحبان ابزار تولید، در جامعه عدالت اجتماعی برقرار نماید. متفکران انگلیسی مانند جان استوارت میل در پیشاپیش لیبرال دموکراسی قرار داشتند. میل به تقدس مالکیت خصوصی بر ابزار تولید، معتقد بود.

در آغاز دوره تاریخی انقلاب ۱۸۴۸ تا کمون پاریس(۱۸۷۱) آموزش مارکس تسلطی نداشت، و فقط یکی از فراکسیون ها یا جریانات بسیار متعدد سوسیالیسم را تشکیل می داد. در این دوره شکل هایی از سوسیالیسم مسلط است که از لحاظ اساسی با اصول «سوسیال دموکراسی» دهۀ دوم قرن بیستم به بعد، خویشاوندی دارد: پی نبردن به پایۀ مادی جریان تاریخ، ناتوانی در مشخص ساختن نقش و اهمیت هر طبقه از جامعۀ سرمایه داری، استتار ماهیت بورژوازی اصلاحات دموکراتیک با انواع عبارات سوسیالیست مآبانه در بارۀ «مردم»؛ «عدالت»، «حق» و غیره.

«انقلاب سال ۱۸۴۸ ضربت مهلکی بتمام این اشکال پر هیاهو، رنگارنگ و پر از غوغای سوسیالیسم ماقبل مارکس وارد نمود. انقلاب در تمام کشورها، طبقات مختلف جامعه را در حال فعالیت نشان می دهد. کشتار کارگران از طرف بورژوازی جمهوریخواه در روزهای ژوئن ۱۸۴۸ در پاریس بطور قطع آشکار می کند که تنها پرولتاریا دارای طبیعت سوسیالیستی است. بورژوازی لیبرال، صد بار بیش از هر ارتجاع دیگر از استقلال این طبقه می ترسد. لیبرالیسم ترسو در برابر ارتجاع سر تکریم فرود می آورد. با الغاء بقایای فئودالیسم رضایت خاطر دهقانان هم فراهم می شود و او هم  طرفدار نظم می گردد و فقط گاهگاهی بین دموکراسی کارگری و لیبرالیسم بورژوازی مردد است. کلیۀ آموزش های مربوط به سوسیالیسم غیر طبقاتی و سیاست غیر طبقاتی مزخرفات پوچی از آب در می آیند.

کمون پاریس(۱۸۷۱)، این سیر تکاملی اصلاحات بورژوازی را به پایان می رساند؛ جمهوری، یعنی آن شکل سازمان دولتی که در آن مناسبات طبقاتی بشکل کاملاً بی پرده ای خود نمایی می نماید، استحکام خود را تنها مدیون قهرمانی پرولتاریا است. در تمام کشورهای دیگر اروپا هم، یک سیر تکاملی بغرنجتر و ناکاملتری به استقرار همان جامعۀ بورژوازی که از پیش ترکیب یافته است، می گردد. اواخر دورۀ اول (۱۸۷۱-۱۸۴۸)، دروان طوفان ها و انقلاب ها است، و سوسیالیسم ما قبل مارکس زائل می گردد. احزاب پرولتاریایی مستقل قدم بعرصۀ وجود می گذارند:انترناسیونال اول(۱۸۷۲-۱۸۶۴) و سوسیال دموکراسی آلمان» («مقدرات تاریخی آموزش کارل مارکس»، منتحب آثار لنین، ترجمه محمد پورهرمزان).

بعد از سرکوب کمون پاریس دوره تاریخی شروع شد که «فرقش با دورۀ اول «مسالمت آمیز» بودن آن و فقدان انقلاب در آن است. «باختر کار انقلاب های بورژوازی را به پایان رسانده است. خاور، هنوز به آنها نرسیده است. باختر وارد مرحله تدارک «مسالمت آمیز» برای دوران اصلاحات آتی می گردد. همه جا احزاب پرولتاریایی که از حیث پایۀ خود سوسیالیستی هستند، تشکیل می شوند و طرز استفاده از پارلمانتاریسم بورژوازی، طرز ایجاد مطبوعات روزانۀ خود، موسسات تعلیم و تربیتی خود اتحادیه های کارگری خود و تعاونی های خود را می آموزند. آموزش مارکس پیروزی کامل بدست می آورد و دامنه می گیرد. جریان انتخاب و جمع آوری نیروهای پرولتاریا، آمادگی وی برای نبردهای آینده به تانی ولی علی الدوام، پیش می رود» (مقدرات تاریخی آمزش کارل مارکس، همانجا).

در انگلیس و کشورهای تحت سلطه آن، احزاب کارگر تشکیل شدند. این احزاب، بجای آنکه از طرف گروه های فعالین سوسیالیست تشکیل شوند، از طرف اتحادیه های کارگری تشکیل شده و تحت کنترل آنها قرار گرفتند. در سال ۱۹۰۲، اولین نماینده حزب کارگر انگلیس به مجلس عوام آن کشور راه یافت، اما آن حزب تا بعد از جنگ جهانی اول، نتوانست اکثریت طبقه کارگر را از دنباله روی از حزب لیبرال باز بدارد. در استرالیا، حزب کارگر سریعاً رشد کرد و در سال ۱۹۰۴، اولین دولت را درسطح ملی تشکیل داد. در افریقای جنوبی و نیوزلاند هم، حزب کارگر تشکیل شد.

در فرانسه، سرکوب کمون پاریس جنبش سوسیالیستی را پاره پاره کرد. پل لافارگو، داماد مارکس در سال ۱۸۸۰، حزب کارگران فرانسه را تشکیل داد. در سال ۱۹۰۲، تمام احزاب سوسیالیست فرانسه، به استثنای حزب سوسیالیست فرانسه به رهبری ژان ژاره، متحد شدند. از طرف دیگر، بخش آنارشیستی- سندیکالیستی جنبش سوسیالیستی فرانسه (به رهبری سورل و دیگران) بسیار قوی بود و بر خلاف انگلیس، اتحادیه های کارگری از احزاب سیاسی مستقل باقی ماندند. شرکت یک سوسیالیست مستقل به نام الکساندر میلراند در کابینۀ ولدک- روسو در آغاز قرن بیستم، به بحث «شرکت سوسیالیست ها در دولت بورژوازی» دامن زد. حساسیت ویژه این بحث در این بود که د- گالیفه، جلاد کمون نیز در این کابینه شرکت داشت. ژان ژاره، رهبر حزب سوسیالیست هوادار شرکت سوسیالیست ها در دولت سرمایه داران بود، و در انترناسیونال دوم به تبلیغ این موضع پرداخت.

در آلمان، حزب سوسیال دموکرات آلمان که در ۱۸۷۵ تاسیس شده بود، به بزرگترین و قدرتمندترین حزب سوسیالیست اروپا تبدیل شد. در سوئد، حزب سوسیال دموکرات در سال ۱۸۸۸ تاسیس شد.

«احزاب پرولتاریایی که از حیث پایۀ خود سوسیالیستی» بودند، مانند «فدراسیون  سوسیال دموکرات بریتانیا» و «حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه»، و «حزب سوسیال دموکرات آلمان» و غیره، نام سوسیال دموکراسی را برای خود برگزیدند، زیرا نه تنها خواهان برقراری سوسیالیسم، بلکه بدنبال استقرار دموکراسی در کشورهای غیر دموکراتیک خود بودند. لنین یکی از رهبران «حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه» و روزا لوکزامبورگ، یکی از رهبران «حزب سوسیال دموکرات آلمان» بود. بر خلاف آنچه که آقای نگهدار ادعا کرده است، این احزاب از همان ابتدا برنامه مشخص و مدونی داشتند که شکل و عملکرد سیاسی و اقتصادی دولت مطلوب و مورد نظر آنها را نیز تعیین می کرد.( بعنوان مثال می توان به «برنامه گتا» و «نقد برنامه گتا» از طرف مارکس؛ به برنامه حزب سوسیال دموکرات آلمان مصوب کنگره«ارفورت» که در روزهای ۱۴ تا ۱۹ اکتبر ۱۸۹۱ برگزار شد و نقد انگلس از آن برنامه؛ و برنامه حزب کارگران فرانسه به رهبری داماد مارکس که در ماه مه ۱۸۸۰ منتشر شد و مارکس دیباچه آن را دیکته کرده بود، و غیره اشاره کرد. ما در بخش های آتی این بحث به این اسناد برنامه ای باز خواهیم گشت.).

اما دیری نگذشت که جناح هایی در درون این احزاب سوسیال دموکرات به لیبرال دموکراسی نزدیک شدند، اصول لیبرال دموکراسی را پذیرفتند و از مارکسیسم فاصله گرفتند. جناح های راست جنبش سوسیال دموکراسی اوائل قرن بیستم اروپا،  در چند مورد در مارکسیسم تجدید نظر کردند و از آن فاصله گرفتند:

۱- در رشتۀ فلسفه، بدنبال «علم» پرفسور مابانۀ بورژوازی افتادند، پرفسورها «بسوی کانت رجعت» می کردند، به دیالکتیک با نظر حقارت نگریسته و علیه ماتریالیسم فلسفی ردیه می نوشتند.

۲- در رشتۀ اقتصاد، در صدد انکار گرایش سرمایه به تمرکز انحصاری پرداختند.« می گفتند که در رشتۀ کشاورزی، بهیچوجه عمل تمرکز و طرد تولید کوچک توسط تولید بزرگ وجود ندارد و در رشتۀ بازرگانی و صنایع هم این عمل با حداکثر کندی انجام می گیرد. می گقتند بحرانها اکنون نادرتر و ضعیف تر شده است و احتمال دارد کارتلها و تراست ها به سرمایه امکان بدهند که بکلی بحران ها را بر طرف سازد. می گفتند«تئوری ورشکستگی» یعنی اینکه سرمایه داری بسوی ورشکستگی می رود، بی پر وپا است، چونکه حدت تضادهای طبقاتی رو به کاستن است. بالاخره می گفتند، تئوری ارزش مارکس هم باید اصلاح گردد.»

۳- در رشتۀ سیاست تلاش می کردند« همان مهمترین مطلب مارکسیسم، یعنی آموزش مبارزۀ طبقاتی را مورد تجدید نظر قرار دهند. می گفتند: آزادی سیاسی، دموکراسی، حق انتخابات همگانی، زمینۀ مبارزۀ طبقاتی را از بین می برد» و اصل قدیمی «مانیفست کمونیست» که می گوید کارگران جهان متحد شوید، باطل است، زیرا «در دموکراسی که «ارادۀ اکثریت» حکمفرمایی می کند، دیگر به اصطلاح نمی توان به دولت مانند ارگان حکمرانی طبقاتی نگریست» آنها در این زمینه نظریات بورژوا- لیبرال را پذیرفتند که از دیر زمانی می گفتند«پارلمانتاریسم بورژوازی، طبقات و تقسیمات طبقاتی را از بین می برد، چون کلیۀ افراد بدون هیچ فرقی حق رای و حق شرکت در امور دولتی دارند.»

۴- نظر آنها نسبت به هدف نهایی جنبش سوسیالیستی، مکمل طبیعی تمایلات فلسفی، اقتصادی و سیاسی شان شد. کلام قصار برنشتین که می گفت «هدف نهایی، هیچ. ولی جنبش، همه چیز» بهتر از هر چیز ماهیت این جریان را نشان می دهد. سیاست آنها عبارت است از:«تعیین روش خود از واقعه ای تا واقعۀ دیگر، تطبیق حاصل کردن با حوادث روز و با تغییرات وارده در جزئیات سیاسی، فراموش کردن منافع اساسی پرولتاریا و خصائص اصلی کلیۀ رژیم سرمایه داری و کلیۀ تکامل تدریجی سرمایه داری، فدا کردن این منافع در مقابل منافع آنی واقعی یا فرضی، و از خود ماهیت این سیاست هم آشکارا بر می آید که می تواند شکل های بینهایت گوناگونی بخود بگیرد، و هر مسئله ای که تا حدی «تازگی» داشته باشد و هر تغییری در حوادث که کمی غیر منتظره و پیش بینی نشده باشد، ولو فقط سرموئی و برای مدت کاملاً کوتاهی، مشی اصلی تکامل را تغییر داده باشد- ناگزیر و همیشه- موجب پیدایش انواع مختلف رویزیونیسم خواهد گردید.» ( مارکسیسم و رویزیونیسم»، لنین، همانجا).

به تدریج فاصله بین دو جناح انقلابی و رفرمیستی جنبش سوسیال دموکراسی در عرصه های فلسفی، اقتصادی و سیاسی ژرف تر و گسترده تر شد. اختلاف عملی بین این دو جناح از کوچکترین مسائل مربوط به کار سازمانی تا مسئله جنگ و صلح را در بر می گرفت: مسائلی مانند نقش روزنامه ارگان حزب، فعالیت های تبلیغاتی ارگان ها و سازمان های مختلف حزب، ویژگی های فعالیت در شرایط مخفی، تلفیق کار علنی و کار مخفی، نحوۀ کار در اتحادیه های کارگری، ارتباط جنبش سوسیال دموکراسی با جنبش های خود بخودی، سیاست ائتلاف ها با دیگر نیروهای سیاسی، و بعداً امپریالیسم و جنگ های امپریالیستی، موضع گیری نسبت به مبارزات استقلا طلبانه خلق های خاور و غیره.

اگر چه، در کنگرۀ دوم حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه در سال ۱۹۰۳، پس از آنکه جناح انقلابی( بلشویک) اکثریت را بدست آورد، اقلیت( منشویک) از آن انشعاب کرد، اما در اکثر کشورهای اروپایی، همزیستی این دو جناح در یک حزب واحد تا پایان جنگ جهانی اول و پیروزی انقلاب اکتبر ادامه یافت از این تاریخ به بعد، لنینسم بعنوان مارکسیسم دوران امپریالیسم،  بیانگر روشن و عملی مواضع فلسفی، اقتصادی، سیاسی جناح انقلابی جنبش سوسیال دموکراسی شد.

جدایی ناگزیر: تشکیل احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات

جنگ جهانی اول و انقلاب اکتبر، به جدایی همیشگی دو گرایش انقلابی و رفرمیستی جنبش سوسیال دموکراسی انجامید. جناح راست سوسیال دموکراسی آلمان، فرانسه و بریتانیا در کنار  طبقات سرمایه دار کشورهای خود قرار گرفتند و در یک جنگ امپریالیستی، طبقه کارگر کشورهای مختلف را به جنگ علیه هم واداشتند. البته، رهبرانی مانند رامزی مکدونالد در بریتانیا و کارل لیبخنشت در آلمان، از آغاز با جنگ مخالف بودند. لنین موضع سازش ناپذیری در برابر جنگ امپریالیستی اتخاذ کرد، و انقلاب اجتماعی علیه طبقات جنگ افروز را تنها راه پایان دادن به آن جنگ امپریالیستی ارزیابی کرد.

انقلاب کبیر اکتبر ۱۹۱۷، درستی سیاست لنین را نشان داد، و روسیه را از جنگ جهانی اول بیرون کشید. این تحولات سترگ و تاریخ ساز، در مقیاس جهانی موجب جدایی سازمانی جناح انقلابی سوسیال دموکراسی از جناح سازشکار و رفرمیست و تشکیل احزاب مارکسیستی( احزاب کمونیست) شد.

در دوره تاریخی انقلاب اکتبر تا جنگ جهانی دوم، عملکرد احزاب سوسیال دموکرات، نسبت به احزاب کمونیست و جنبش انقلابی جهان بسیار مخرب و خصمانه بود. همه آنها یا بطور مستقیم- با حمایت از لشکر کشی چهارده دولت سرمایه داری جهان علیه انقلاب نوپای اکتبر و اولین دولت سوسیالیستی جهان- و یا بطور غیر مستقیم- از طریق تبلیغات تحریف آمیز و مباحث نظری و روشنفکرانه مخدوش و غیرواقعی در باره تجربه انقلاب اکتبر- در کنار اردوی سرمایه قرار گرفتند. افراط گرایی آنها در تبلیغات ضد- کمونیستی در عمل موجب شد آنها در آستانه به قدرت رسیدن فاشیسم در آلمان، ائتلاف با نیروهای راستگرار را بر اتحاد با کمونیست ها ترجیح دادند.

«در انتخابات دسامبر ۱۹۳۲، سه کاندیدا برای ریاست جمهوری حضور داشتند: فیلد مارشال فون هیندنبرگ، کاندیدای محافظه‌کاران، آدولف هیتلر کاندیدای نازی‌ها، و ارنست تلمان Ernst Thaelmann کاندیدای حزب کمونیست. تلمان در کارزار انتخاباتی خود، استدلال کرد که رأی به هیندنبرگ یعنی رأی به هیتلر و هیتلر آلمان را به جنگ رهبری خواهد کرد. مطبوعات بورژوازی، منجمله مطبوعات سوسیال دمکرات‌ها، این نظر تلمان را «تبلیغات مسکو» نامیدند. هیندنبرگ در انتخابات پیروز شد و آرای نازی‌ها نسبت به ۱۳.۷ میلیون رأی آن‌ها در انتخابات رایشتاگ، حدود دو میلیون رأی کاهش یافت.

سوسیال دمکرات‌ها، وفادار به شکل و ماهیت خود، در آخرین لحظات نیز پیشنهاد حزب کمونیست برای تشکیل یک ائتلاف انتخاباتی علیه نازیسم را رد کردند. مانند بسیاری دیگر از کشور‌ها در گذشته و حال، در آلمان نیز سوسیال دمکرات‌ها بدون تعلل اتحاد با راست ارتجاعی را به اتحاد عمل با سرخ‌ها ترجیح دادند. پیش از این در سال ۱۹۲۴، مقامات سوسیال دمکرات در وزارت کشور از نیروهای شبه نظامی فاشیستی Reichswehr برای حمله به تظاهرکنندگان چپ استفاده کرده بودند. آن‌ها طی این عملیات ۷ هزار کارگر را زندانی کرده و روزنامه‌های حزب کمونیست را سرکرب کردند. در پی انتخابات، تعدادی از احزاب کوچک راستگرا با نازی‌ها ائتلاف کردند و در ژانویه ۱۹۳۳، چند هفته بعد از برگزاری انتخابات، هیندنبرگ برای پذیرش مقام صدراعظمی به طور رسمی از هیتلر دعوت به عمل آورد.» (سیاه جامگان و سرخ ها:فاشیسم منطقی و سرنگونی کمونیسم، ص۳۰).
 

جنگ جهانی دوم و انشعاب دوباره

{styleboxjp}

اگر جنگ جهانی اول، سوسیال دموکراسی را به دو جناح مارکسیستی( کمونیستی) و سوسیال دموکراسی تقسیم نمود، جنگ جهانی دوم و تحولات همراه آن، موجب تقسیم جناح سوسیال دموکراسی به دو گروه سوسیال دموکراسی(خط سوم) و «سوسیالیسم دموکراتیک» شد. جناح اول که اکثریت را تشکیل می داد، معتقد بود سرمایه داری را باید حفظ کرد و فقط از طریق برخی تعدیل ها و بهبودها، مانند ملی کردن صنایع بزرگ و اجرای برنامه های اجتماعی(آموزش همگانی، بهداشت و درمان همگانی و غیره) و توزیع (نسبی) ثروت، و از طریق دولت رفاه ملی و نظام مالیاتی مترقی، چهرۀ سرمایه داری را انسانی کرد، و «راه سومی» را بین سوسیالیسم و سرمایه داری در پیش گرفت.  جناح دوم، که در زمینه هایی با «کمونیسم اروپایی» نزدیک بود، معتقد بود باید سرمایه داری را (بدون انقلاب) و از طریق ابزار دموکراسی پارلمانی از میان برداشت، و بجای آن یک نظام سوسیالیستی برقرار نمود{/styleboxjp}.

 نهایتاً گرایش اول، در اکثر احزاب سوسیال دموکرات مسلط شد. بعنوان مثال، حزب سوسیال دمکرات آلمان، در سال ۱۹۵۹ با تصویب «برنامه گودسبرگ» مبارزه طبقاتی و مارکسیسم را طرد کرد. در ایتالیا، حزب سوسیال دموکرات، از همان ابتدا وضعیت بخصوصی داشت، زیرا کلاً جریان راست در ایدئولوژی سوسیال دموکراسی را نمایندگی می کرد. حزب سوسیال دموکرات ایتالیا در سال ۱۹۴۷ تاسیس شد و موضع حزب از سال ۱۹۴۸ در حمایت از «ائتلاف مرکز- گرا» بوده است.

احزاب سوسیال دموکرات، بویژه آن دسته که در قدرت بودند، طی سالهای جنگ سرد نیز به فعالیت های خود علیه جنبش جهانی کمونیستی و جنبش های آزادیبخش و ضد- استعماری خلق های جهان ادامه دادند. بعنوان نمونه، در زیر، به عملکرد یکی از«خوشنام ترین» این احزاب، یعنی حزب سوسیال دموکرات سوئد، نگاهی می اندازیم.

مشت نمونه خروار

همانطور که در بالا گفته شد، حزب سوسیال دموکرات سوئد در سال ۱۸۸۸ تاسیس شد. در سال ۱۹۱۷، کمونیست ها از آن کناره گرفتند و یک حزب مارکسیستی تشکیل دادند.  حزب سوسیال دموکرات سوئد، که برای اولین بار در سال ۱۹۳۲ قدرت سیاسی را بدست گرفت، تا انتخابات سپتامبر ۲۰۰۶، نزدیک به ۷۲ سال، حزب حاکم در آن کشور بود. این حزب پس از ۴۴ سال حکومت بلاانقطاع، در سال ۱۹۷۶، برای اولین بار انتخابات را به ائتلافی از سه حزب محافظه کار باخت. بعد از دو دورۀ انتخاباتی، این حزب مجدداً در سال ۱۹۸۴، قدرت را بدست گرفت و تا سال ۱۹۹۱، حزب حاکم در سوئد بود. حزب سوسیال دموکرات سوئد از انتخابات عمومی ۱۸ سپتامبر ۱۹۹۴ تا انتخابات عمومی ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶، قدرت را در دست داشت.

حزب سوسیال دموکرات سوئد، از آغاز جنگ جهانی اول، نه تنها سیستم سرمایه داری را پذیرفته است، بلکه از آن در برابر هر تهدیدی دفاع نیز کرده است. این حزب همیشه اعلام کرده است آنچه که به نفع سرمایه داری سوئد است، برای طبقۀ کارگر آن کشور هم مفید و سودمند است!!

افزاش استثمار کارگران جهان سوم، یکی از عمده ترین عوامل رشد اقتصادی و افزایش درآمد ملی و ایجاد دولت رفاه اجتماعی در سوئد و دیگر کشورهای اروپایی بوده است. سوئد از آغاز دهۀ ۱۹۶۰، یکی از صادر کنندگان عمده سرمایه به کشورهای جهان سوم بوده است. دولت های تحت رهبری حزب سوسیال دموکرات سوئد، با همه توان از صدور سرمایه سوئدی به خاورمیانه، آمریکای لاتین و شرق آسیا حمایت کرده اند. این حزب در دوران بعد از جنگ جهانی دوم، فعالانه در انواع سازمان های مالی امپریالیستی، مانند صندوق بین المللی پول شرکت کرده و طبقه کارگر سوئد را متقاعد کرده است که چنین فعالیت هایی در جهت گسترش رفاه و صلح جهانی صورت می گیرند. دولت های تحت کنترل این حزب، سالیان متمادی از شرکت در تحریم اقتصادی دولت نژادپرست آفریقای جنوبی خودداری کردند. در نتیجه، طی چندین دهه، شرکت های مهم سوئدی مانند «کوپکو» و «اطلس» در آفریقای جنوبی تحت سلطه آپارتاید، فعال بودند.

{styleboxjp} 

همبستگی حزب سوسیال دموکرات سوئد، در نهایت همیشه با سرمایه داری سوئد و سرمایه جهانی بوده است. در بهار ۱۹۸۳، زمانی که کارگران فولاد در آلمان غربی دست به اعتصاب زدند، شرکت های اتوموبیل سازی آن کشور به دولت سوئد مراجعه کردند. دولت تحت کنترل حزب سوسیال دموکرات و اتحادیه های کارگری وابسته به آن، تقاضای کارگران اعتصابی در آلمان غربی را رد کردند و فولاد مورد نیاز شرکت های اتوموبیل سازی آلمان غربی را به آن کشور صادر کردند{/styleboxjp}.

سوسیالیست های سوئدی دست در دست سرمایه داران آن کشور، در سرکوب هر جنبشی که به نوعی یک تهدید علیه سلطه سرمایه محسوب شده باشد، شرکت کرده اند. این حزب، از ابتدا همراه با مجموعه جنبش سوسیال دموکراسی اروپا، انقلاب اکتبر را با صراحت کامل محکوم کرد.

طی دهۀ ۱۹۳۰، حزب سوسیال دموکرات سوئد، نه فقط علیه حزب کمونیست سوئد و اتحاد شوروی، مواضع خصمانه داشت، بلکه در سراسر اروپا، در سرکوب هر تهدید و خطری نسبت به تقدس مالکیت خصوصی شرکت نمود. بعنوان مثال، شرکت سوئدی ها در «بریگاد بین المللی» در جنگ داخلی اسپانیا، غیرقانونی اعلام و مستوجب مجازات دانسته شد؛ در حالیکه افراد داوطلب شرکت در ارتش فنلاند به رهبری ژنرال «مانرهایم» که علیه اتحاد شوروی می جنگید، بعنوان قهرمانان ملی مورد تشویق قرار می گرفتند. در این دوره، روابط  بین سوئد و آلمان نازی بسیار دوستانه بود، و نمایندگان نیروهای نظامی سوئد، با تایید دولت سوسیال دموکرات آن کشور، در مراسم پنجاهمین سالگرد تولد هیتلر شرکت کردند.

طی جنگ جهانی دوم، دولت سوئد، همکاری مشترک سرمایه داران سوئدی و آلمانی را تایید کرد. ماشین جنگی فاشیسم به میزان قابل توجهی به فولاد، مواد اولیه صنعتی و تسلیحات ساخت سوئد، وابسته بود. ناوگان دریایی سوئد، این محموله ها را در دریای بالتیک حمایت می کرد و راه آهن و فرودگاه های سوئد، در جهت انتقال سرباز و مهمات به نروژ و از آنجا به جبهه شرقی، علیه اتحاد شوروی بکار گرفته می شد. شمار زیادی از کمونیست های سوئدی در دوران جنگ در اردوگاه های نظامی زندانی شده بودند و توزیع و پخش نشریات کمونیستی از طریق وسائل نقلیه عمومی و پست، ممنوع اعلام شده بود.

پس از پایان جنگ، حزب سوسیال دموکرات سوئد فعالانه در جنگ سرد شرکت کرد. دولت های تحت کنترل این حزب، در دفاع از سرمایه داری جهانی، فعالانه در تحریم اقتصادی شوروی که به ابتکار ایالات متحده سازمان داده شده بود، شرکت کردند. در این دوران، این حزب، واسطه انتقال کمک های مالی «سیا» به اتحادیه های کارگری سوسیال دموکرات در فنلاتد بود. یکی از بزرگترین مراکز مخابراتی برای حمله اتمی احتمالی به اتحاد شوروی در سوئد مستقر بود. همچنین، خارج از نظارت پارلمان و تحت نظارت مستقیم رهبری حزب سوسیال دموکرات سوئد، آژانس محرمانه ای (آی. بی) ایجاد شده بود، که در ارتباط مستقیم با «سیا»، موساد و سازمان جاسوسی آلمان غربی فعالیت می کرد. دو روزنامه نگاری که وجود آن را برای اولین بار افشا کردند، بلافاصله بازداشت و زندانی شدند.

همکاری حزب سوسیال دموکرات سوئد با «سیا»، در اواسط دهۀ ۱۹۷۰، در ارتباط با انقلاب پرتغال، یکبار دیگر علنی شد. این حزب، علناً انقلاب پرتغال را بعنوان یک انقلاب کمونیستی، محکوم کرد و فعالانه در کنار «ماریو سوارز» سوسیال دموکرات قرار گرفت. دولت سوئد و این حزب هیچگونه مخالفتی با استقرار ناوگان دریایی آمریکا در بیرون مرزهای آبی پرتغال، از خود نشان ندادند و زمانی که «سوارز» با همکاری «سیا» موفق شد تهدید علیه مالکیت خصوصی در پرتغال را از بین ببرد، تبریکات حزب سوسیال دموکرات سوئد، سریعاً مخابره شد.

فروپاشی اتحاد شوروی و آخر «خط سوم»

روند حمایت احزاب سوسیال دموکرات از سیاست های آزاد سازی نسبی اقتصاد و تاکید بیشتر آنها بر برابری فرصت ها بجای برابری نتایج و دستاوردها (که هسته مرکزی عدالت اجتماعی است)- روندی که از اوائل دهه ۱۹۸۰ شروع شده بود- بدنبال فروپاشی اتحاد شوری، شتاب بی سابقه ای یافت.

سوسیال دموکراسی «خط سومی» و دولت رفاه اجتماعی آن، از نقطه نظر سیاسی زاییده شرایط عینی بود که بدنبال فروپاشی اتحاد شوروی، دیگر وجود خارجی ندارد. در شرایط جدید جهانی، سرمایه داری و سوسیال دموکراسی دیگر دلیلی برای ابقاء دولت های رفاه اجتماعی و ادامه«خط سوم» ندارند. به همین دلیل است که برای بازپس گرفتن امتیازاتی که بلاجبار طی شش دهه بدان تن داده بودند، یورش همه جانبه ای را آعاز کرده اند.  

بسیاری از احزاب سوسیال دموکرات، از عناصر اصلی و سنتی سوسیال دموکراسی مانند عدالت اجتماعی دست برداشته و بر حقوق بشر و موضوعات مربوط به محیط زیست تکیه می کنند. این تغییرات را در سیاست های باب هاوکی و پال کیتینگ در استرالیا، تونی بلر در بریتانیا، گرهارد شرودر در آلمان، گوران پرسون در سوئد، دیوید لانگ و روجر دوگلاس در نیوزلاند و ریکاردو لاگوش در شیلی می توان دید. این تغییر در سیاست با مخالفت اعضای این احزاب و رای دهندگان اصلی به آنها روبرو شده است، بسیاری از رای دهندگان معتقدند رهبران آنها به اصول سنتی سوسیال دموکراسی خیانت کرده اند.

{styleboxjp}

سوسیال دموکراسی که در آغاز قرن بیستم با فاصله گرفتن از مارکسیسم و نزدیکی با لیبرال دموکراسی شروع کرده بود، پس از یک قرن پرتلاطم همکاری و همدستی با سرمایه- در لفافۀ حرافی های «چپ» نمایانه و ادعای یافتن «راه سومی» بین سرمایه داری و سوسیالیسم- در آغاز قرن بیست و یکم به بهانه انطباق پراگماتیک خود با واقعیات جهان مدرن و با اتخاذ سیاست های حمایت از خصوصی سازی صنایع و خدمات تحت کنترل دولت و کاهش نظارت بر بازار در چارچوب سیاست های نئولیبرالی، با شتاب بیسابقه ای بسمت همگرایی کامل با لیبرال دموکراسی پیش می رود{/styleboxjp}.

اول ژانویه ۲۰۰۷

(در بخش دوم این بحث، آنچه که آقای نگهدار تحت عنوان «درک از ماهیت انسان و رابطه آن با جامعه» گفته است را مورد برسی قرار خواهیم داد).

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *